واژهای بس ملموس و محسوس ولی تا بیکران غریب در ادبیات انفعالیمان، آری این واژه هوشیاریست.
منزلی بین خواب و بیداری؛ نه آدمی را در راحتی خواب تنها میگذارد و نه او را در تکاپوی بیداری گم کرده و به بیراهه میکشاند.
حقیقت این است که خلقت آدمی بر پایهی نسبی بودن بنا شده و این نسبی بودن به محیط اطراف و جامعهاش هم سرایت کرده است. مگر میشود ذات مطلق الهی ساختههای کارخانهی بس بینهایتش را، راکد، ساکن و ایستا آفریده باشد و آنها را در رسیدن به اوج کمال هدایت نکند؟
هوشیاری راه رسیدن به اوج کمال است که هیچگاه پایان نمییابد و آدمیّت همیشه در مسیر آن حرکت کرده به موانع و دستاندازهایی برخورد میکند، متوقف میشود؛ گه گاهی خسته و ملول و ناامید شده ولی با نجوای «لا تقنطوا من رحمهالله» در ایستگاه سوختگیریش به حرکت دوباره و تکاپو باز میگردد.
هر چه در این مسیر بیشتر سیر کند، در ایستگاههای بعدیش با مشکلات و موانع بزرگتر و خطرناکتری برخورد کرده؛ آنجاست که با تمام تار و پود و گوشت و استخوانش جملهی «احسب الناس آن یترکوا آن یقولوا آمنا و هم لا یفتنون» را در مییابد.
سپس از چشمهی زلال «الا آن اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون» نوشیده، توانش مضاعف گشته و امیدوار به ادامهی مسیر تا رسیدن به اوج کمالش.
در طول مسیرش از آوای خوش «الا بذکر الله تطمئن القلوب» مدهوش گشته و خستگی مسیر برایش کم، کم و کمتر میشود.
حال به اوج کمال برسد که چه شود؟!!
سختیهای مسیر را با جان و دل بخرد که چه چیزی به دست آورد؟!!
مگر نه اینکه ظرفیتش تعیین گشته و به همان اندازه و مقدار از خواب و بیداری نصیبش میشود؟
چرا در آرامش خواب خود را به جادههای تکاپوی بیداری میرساند؟ آن هم جادهای که پر از فراز و نشیب و پر از ترس و تشویش و دلهره و اضطراب است؟
آیا ترس آن را ندارد که در این مسیر گم شود، کم بیاورد و همان مسیر را با زحمت دو چندان دنده عقب برگردد؟
بلی... شاید... احتمالاً... ولی با هوشیاری به این نتیجه رسیده است که باید این دو واژه را با توکل ایمان و یقین پشت سر گذاشته و به هدف اصلیش نزدیکتر شود.
کدامین هدف؟
دنیای زمینیمان پر از اهداف بوده و معیارها نیز بسیار متفاوت و گوناگون...
مگر میشود تمامی اهداف و معیارها یکی باشد؟
که اگر این طور بود دیگر راحتی خواب و تکاپوی بیداری معنایی نداشت و دنیایمان پر از آشوب و نیرنگ نمیشد.
بلی در طول مسیر با هوشیاری تمام به تابلوهای سر راهش نگاه میکند که هر کدام از آنها در درون پر از حرف و درد دل میباشند.
اولین تابلو را میبیند نه با چشم سر بل با چشم دل...
اینجاست که دل برایش مفهومی محسوستر میشود؛
بر آن نوشته است: معیارهای اصلی همان هدف سازندهی هستی است و آن چیزی نیست جز «خلیفة فی الارض» که با «واستعمروکم فیها» معیّت میکند و بقیهی معیارها و اهداف ابلیسی میشود.
اینجاست که اشکها سرازیر گشته، دلها لرزان و پاها سست، دستها کمتوان و چشمان کمسو و صد البته از آن بدتر عقلها مدهوش و از بین رفته...
اینجاست که با هدفش بیگانه میشود و مسیر را اشتباهی رفته سر از ناکجاآباد در میآورد.
و صد افسوس بر این وجدان خواب رفته بر این خواب بیاحساس بر این احساس بیمسئولیّت و بر این مسئولیّت بیهدف...
ولی هوشیاری نمیگذارد کار به ناکجا آباد کشیده شود؛ آدمی را بر مسیر اصلی ثابت میگرداند و او را در این مسیر کمک کرده یارای حالش میشود.
تابلوی دوم را کمی جلوتر میبیند: «الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا»
بله استقامت پایداری و تحمل مشکلات...
آخر این همه استقامت و پایداری برای چه؟ در چه راهی؟ تا که چه شود؟
تا به کمال برسد.
باید بده بستان کند!
با کی؟ با کسی که در این بده بستان او را خاسر نمیکند.
مگر میشود که تضمین شود در این معامله ضرر نمیکند؟
آری میشود؛ آن «الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه»
همهاش نور است و خیر است و سرور
همهاش پاکیست و شادیست و حرور
تابلوی آخر را میبیند: «لا یؤمن احدکم حتی یحب لاخیه ما یحب لنفسه»
اینجاست که راز این همه ناملایمتیها، آشوبها، جنگها، عقب افتادگیها، حرص زدنها و مدّعی قدرت شدنها را کشف میکند.
اینجاست که میفهمد آن کودکی که یتیم گشته، آن زنی که بیوه شده، آن خانهای که سقفش فرو ریخته و آن فرهنگی که در نهانش مرض افتاده، جریانش از چه قرار است.
به خود میاید و با دندهی سرعت از تمام مشکلات سبقت میگیرد تا شاید در جایی زمانی مشکلی گرهای از ریسمان بیچارگی جامعه را حل کند.
جامعهای که در آن به دنیا آمد، تغذیه کرد، رشد کرد و به منصب و قدرت رسید؛
تا آبادش کند و در بین خواب و بیداری گرفتار گمانها نشود و این شد که...
من به کورد بودنم افتخار میکنم ولی کوردی اصیل و اصالتدار
نه اصالت قومیتی و خاکی بلکه اصالتی به درازای انسانیّت، آدمیّت و تسلیم خالق شدن.
من فرزند ابن تیمیهی کوردی، صلاحالدّین شارهزوری، ملا محمود آلوسی و صلاحالدّین ایوبی کوردی هستم.
آمدهام تا جهان را به سر منزل مقصود اصلی برسانم.
نه در خواب راحت و بیدغدغه و نه در هیاهوی بیداری؛
بلکه با هوشیاری...
و این هوشیاری است که چه در خواب باشم و چه در بیداری صدای گریهی کودکان گرسنه را میشنونم.
صدای هق هق مردان خستهای که برای لقمهای نان برای فرزندانشان به خاک افتادهاند را درک میکنم.
و صدای مرضی که در عقبافتادگی جامعهای داد میزند را حس میکنم.
و این شنیدن درک کردن و حس کردن ادامه دارد تا...
نظرات